••• آسمانه

♥ مطالب ادبی .!.!.!.!. مطالب مذهبی ♥

لطیفه های قرآنی

على و حوضش

آقائى بالاى منبر گفت: «روز قيامت، على عليه‏ السلام در كنار حوض كوثر مى‏ ايستد و به شيعيان، آب مى‏ دهد. البته كسانى مى ‏توانند از آن آب بخورند كه نماز بخوانند، روزه بگيرند، خمس و زكات بدهند، زنا نكنند، شراب نخورند، دزدى نكنند، دروغ نگويند، تهمت نزنند، غيبت نكنند و..‌» يكى از مستمعين بلند شد و گفت: «اگر واقعا اينطور باشد كه شما مى‏ گوييد، پس على عليه‏ السلام مى‏ ماند و حوضش‌»

+ نوشته شده در یک شنبه 20 دی 1394برچسب:لطیفه های قرآنی,داستان کوتاه,داستان در مورد بزرگان,امام علی علیه السلام, ساعت 13:8 توسط آزاده یاسینی


لطیفه های قرآنی

سياست علم الهدى

مرحوم سيد مرتضى رحمه ‏الله كه در زمان خود، مرجعيت شيعه را به عهده داشت، عازم زيارت خانه خدا شد. علما و مجتهدين عراق، خواستند در اين سفر، همراه سيد باشند. سيد نيز به اين شرط همراهى آنها را پذيرفت كه همه آنها لباس روحانيت را كنار بگذارند و در اين سفر، با لباس عادى و به عنوان خدمه، آشپز، اسطبل دار و... با او همراه شوند. همه پذيرفتند و راهى شدند و در ميان آنها، فقط خود سيد مرتضى معمّم بود. وقتى وارد مكّه شدند، علماى مخالف شيعه، از سيد مرتضى خواستند تا مجلس مناظره‏ اى با هم تشكيل بدهند و در مورد مذهب حقّه و ديگر مسائل علمى، بحث و تبادل نظر كنند. سيد نيز از اين پيشنهاد، استقبال كرد. در روز مناظره، سؤال بسيار مشكل و پيچيده‏ اى از سيد پرسيدند. سيد پوزخندى زد و گفت: «جواب اين سؤال، بسيار واضح و روشن است؛ به طورى كه اسطبل دار من هم مى‏ تواند به آن جواب دهد‌» سپس اسطبل دار را احضار كرد و از او خواست كه جواب مسئله را بازگو نمايد. او نيز به نحو احسن، جواب مسئله را گفت و رفت. سؤال ديگرى پرسيدند. اين بار، سيد جواب مسئله را به آشپز ارجاع داد و او نيز، به طور كافى و وافى، سؤال مطرح شده را پاسخ گفت. و همين طور، هر سؤالى كه طرح مى‏شد، سيد به يكى از خدمه ‏اش ارجاع مى‏ داد. وقتى مخالفان، اين منظره را ديدند، با خود گفتند: «وقتى اسطبل دار و آشپز سيد مرتضى اينقدر با سواد و ملاّ باشند، پس خود سيد چگونه است؟» و اين قضيه، موجب اعزاز و احترام شيعه، در نزد مخالفان گرديد.

+ نوشته شده در چهار شنبه 16 دی 1394برچسب:لطیفه های قرآنی,داستان کوتاه,داستان در مورد بزرگان,علم الهدی, ساعت 11:56 توسط آزاده یاسینی


داستان

 

مرد زاهدي که در کوهستان زندگي مي کرد ،کنار چشمه اي نشست تا آبي بنوشد و خستگي در کند .سنگ زيبايي درون چشمه ديد .آن را برداشت و در خورجينش گذاشت و به راهش ادامه داد .در راه به مسافري برخورد کرد که از شدت گرسنگي با حالت ضعف افتاده بود .کنار او نشست و از داخل خورجينش ناني بيرون آورد و به او داد .مرد گرسنه هنگام خوردن نان ،چشمش به سنگ گران بهاي درون خورجين افتاد . نگاهي به زاهد کرد و گفت :« آيا آن سنگ را به من مي دهي ؟ » زاهد بي درنگ سنگ را درآورد و به او داد .مسافر از خوشحالي در پوست خود نمي گنجيد .او مي دانست که اين سنگ آنقدر قيمتي است که با فروش آن مي تواند تا آخر عمر دررفاه زندگي کند ، بنابراين سنگ را برداشت و با عجله به طرف شهر حرکت کرد .چند روز بعد ، همان مسافر نزد زاهد آمد و گفت :« من خيلي فکر کردم ، تو با اين که مي دانستي اين سنگ چه قدر ارزش دارد ،خيلي راحت آن را به من هديه کردي . »بعد دست در جيبش برد و سنگ را در آورد و گفت :« من اين سنگ را به تو برمي گردانم ولي در عوض چيز گران بهاتري از تو مي خواهم .به من ياد بده که چگونه مي توانم مثل تو باشم ؟چگونه می توانم مثل تو باشم

+ نوشته شده در دو شنبه 23 آذر 1394برچسب:داستان,قصه,داستان پند آموز,داستان در مورد بزرگان,مرد عارف, ساعت 20:43 توسط آزاده یاسینی


داستان

 

در سالي که قحطي بيداد کرده بود و مردم همه زانوي غم به بغل گرفته بودند مرد عارفي از کوچه اي مي گذشت غلامي را ديد که بسيار شادمان و خوشحال است. به او گفت: چه طور در چنين وضعي مي خندي و شادي مي کني؟ جواب داد که: من غلام اربابي هستم که چندين گله و رمه دارد و تا وقتي براي او کار مي کنم روزي مرا ميدهد پس چرا غمگين باشم در حالي که به او اعتماد دارم؟ آن مرد که از عرفاي بزرگ ايران بود، مي گويد: از خودم شرم کردم که يک غلام به اربابي با چند گوسفند توکل کرده و غم به دل راه نمي دهد و من خدايي دارم که مالک تمام دنياست و نگران روزي خود هستم…!توکل

+ نوشته شده در چهار شنبه 4 آذر 1394برچسب:داستان,قصه,داستان پند آموز,داستان در مورد بزرگان,مرد عارف, ساعت 19:51 توسط آزاده یاسینی


داستان

 

بعد از خوردن غذا بيل گيتس 5 دلار به عنوان انعام به پيش خدمت دادپيشخدمت ناراحت شد بيل گيتس متوجه ناراحتي پيشخدمت شد و سوال کرد : چه اتفاقي افتاده؟ پيشخدمت : من متعجب شدم بخاطر اينکه در ميز کناري پسر شما 50 دلار به من انعام داد در درحالي که شما که پدر او هستيد و پولدار ترين انسان روي زمين هستيد فقط 5دلار انعام مي دهيد ! گيتس خنديد و جواب معنا داري گفت : او پسر پولدار ترين مرد روي زمينه و من پسر يک نجار ساده ام.بیل گیتس

+ نوشته شده در سه شنبه 28 مهر 1394برچسب:داستان,قصه,داستان پند آموز,داستان در مورد بزرگان,بیل گیتس, ساعت 10:22 توسط آزاده یاسینی


داستان

 

روزي لقمان در کنار چشمه اي نشسته بود . مردي که از آنجا مي گذشت از لقمان پرسيد : چند ساعت ديگر به ده بعدي خواهم رسيد ؟ لقمان گفت : راه برو . آن مرد پنداشت که لقمان نشنيده است. دوباره سوال کرد : مگر نشنيدي ؟ پرسيدم چند ساعت ديگر به ده بعدي خواهم رسيد ؟ لقمان گفت : راه برو . آن مرد پنداشت که لقمان ديوانه است و رفتن را پيشه کرد . زماني که چند قدمي راه رفته بود ، لقمان به بانگ بلند گفت : اي مرد ، يک ساعت ديگر بدان ده خواهي رسيد . مرد گفت : چرا اول نگفتي ؟ لقمان گفت : چون راه رفتن تو را نديده بودم ، نمي دانستم تند مي روي يا کند . حال که ديدم دانستم که تو يک ساعت ديگر به ده خواهي رسيد .لقمان حکیم

+ نوشته شده در جمعه 24 مهر 1394برچسب:داستان,قصه,داستان پند آموز,داستان در مورد بزرگان,لقمان حکیم, ساعت 9:58 توسط آزاده یاسینی


داستان

 

آلفرد نوبل از جمله افراد معدودي بود که اين شانس را داشت تا قبل از مردن، آگهي وفاتش را بخواند! حتما مي دانيد که نوبل مخترع ديناميت است. زماني که برادرش لودويگ فوت شد، روزنامه‌ها اشتباهاً فکر کردند که نوبل معروف (مخترع ديناميت) مرده است. آلفرد وقتي صبح روزنامه ها را مي‌خواند با ديدن آگهي صفحه اول، ميخکوب شد: "آلفرد نوبل، دلال مرگ و مخترع مر‌گ آور ترين سلاح بشري مرد!" آلفرد، خيلي ناراحت شد. با خود فکر کرد: آيا خوب است که من را پس از مرگ اين گونه بشناسند؟ سريع وصيت نامه‌اش را آورد. جمله‌هاي بسياري را خط زد و اصلاح کرد. پيشنهاد کرد ثروتش صرف جايزه‌اي براي صلح و پيشرفت‌هاي صلح آميز شود.وقتی که الفرد مرد

+ نوشته شده در چهار شنبه 15 مهر 1394برچسب:داستان,قصه,داستان پند آموز,داستان در مورد بزرگان,آلفرد نوبل, ساعت 19:26 توسط آزاده یاسینی


داستان

 

دکترحسابي يکي از دانشجويان دکتر حسابي به ايشان گفت : شما سه ترم است که مرا از اين درس مي اندازيد. من که نمي خواهم موشک هوا کنم . مي خواهم در روستايمان معلم شوم . دکتر جواب داد : تو اگر نخواهي موشک هواکني و فقط بخواهي معلم شوي قبول .... ولي تو نمي تواني به من تضمين بدهي که يکي از شاگردان تو در روستا ، نخواهد موشک هوا کند.جواب دکتر حسابی

+ نوشته شده در شنبه 7 شهريور 1394برچسب:داستان,قصه,داستان پند آموز,داستان در مورد بزرگان,دکتر حسابی, ساعت 10:26 توسط آزاده یاسینی


داستان

 

«فورد» ميلياردر معروف آمريکايي و صاحب يکي از بزرگترين کارخانه هاي سازنده انواع اتومبيل در آمريکا بود. وقتي از او پرسيدند: «اگه فردا صبح که از خواب بيدار مي شي, ببيني تمام ثروت خودت رو از دست دادي و دبگه چيزي در بساط نداري, چه کار مي کني؟» او جواب داد: دوباره يکي از نيازهاي اصلي مردم رو شناسايي مي کنم و با کار و کوشش , اون خدمت رو با کيفيت و ارزان به مردم ارائه مي دهم و مطمئن باشيد که بعد از پنج سال دوباره فورد امروز خواهم بود.اصل تجارت

+ نوشته شده در چهار شنبه 4 شهريور 1394برچسب:داستان,قصه,داستان پند آموز,داستان در مورد بزرگان,اصل تجارت, ساعت 12:30 توسط آزاده یاسینی


داستان

 

جواني نزد شيخ حسنعلي نخودکي اصفهاني آمد و گفت سه قفل در زندگي ام وجود دارد و سه کليد از شما مي خواهم. قفل اول اينست که دوست دارم يک ازدواج سالم داشته باشم. قفل دوم اينکه دوست دارم کارم برکت داشته باشد. قفل سوم اينکه دوست دارم عاقبت بخير شوم. شيخ نخودکي فرمود براي قفل اول، نمازت را اول وقت بخوان. براي قفل دوم نمازت را اول وقت بخوان. و براي قفل سوم نمازت را اول وقت بخوان. جوان عرض کرد: سه قفل با يک کليد؟؟! شيخ نخودکي فرمود : نماز اول وقت شاه کليد است!شاه کلید زندگی

+ نوشته شده در جمعه 23 مرداد 1394برچسب:داستان,قصه,داستان پند آموز,داستان در مورد بزرگان,شاه کلید زندگی, ساعت 12:12 توسط آزاده یاسینی